کیاوشکیاوش، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره
روشنکروشنک، تا این لحظه: 6 سال و 10 ماه و 13 روز سن داره

روزهای شیرین با تو بودن

بدون عنوان

تصمیم دارم چند وقتی چیزی ننویسم. نمیدونم چرا؟ ولی حسم میگه ننویسم بهتره. ما خوبیم. بعدا بر میگردیم.البته من به دوستای گلم سر میزنم. ولی اینجا فعلا تعطیله 
17 بهمن 1392

سونوی ان تی

سلام عشقم. از امروز برات بگم که چنان برفی میاددددددددددددد که چند ساله همچین برفی نیومده. صبح قرار بود باباجی بره وقت بگیره برامون که بریم سونوگرافی. هوا که اینجوری شد زنگ زدم بهش گفتم زحمت نکشه خودمون برای بعد از ظهر میریم.ساعت 9 با بابایی از خونه رفتیم بیرون ساعت 12 رسیدم تهران. رفتیم مرکز دکتر شاکری. خدا رو شکر به خاطر هوا خیلیییییییییییییییییی خلوت بود. فقط یه نفر قبل من بود. دیگه نوبت من شد و رفتیم با بابایی تو .دکتره اولش خیلی بداخلاق بود ولی بعدش خوش اخلاق شد.تک تک اعضای بدنت رو بهمون نشون داد.بعد بابای گفت اقای دکتر جنسیتش چیه؟ گفت اقا پسره که من گفتم الان که معلوم نیست ولی دکتر یه چیزی بین پاهات بهمون نشون داد . که فکر کنم تشخیصش در...
15 بهمن 1392

بدون عنوان

خدا رو صد هزار بار شکر دو تا از دوستای گلم که دو سال منتظر بودن  هم مامان شدن. خدا رو شکر. امیدوارم که بارداری خوبی داشته باشن. خیلی براشون خوشحالم خیلیییییییییییییییییییییییییییییی خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
9 بهمن 1392

درد دل

سلام عزیزم.  دیروز رفتیم دکتر. خدا رو شکر یکی از قرصام و یکی از امپولها رو کم کرد . روی ماهت رو هم دیدیم کوچولوی بند انگشتی من.  کم کم باید برم برای غربالگری که ایشالله از اون مرحله هم به سلامت میگذری. حالا میخوام یه کم باهات درد دل کنم چون به هیچ کی نمیتونم بگم ولی تو سنگ صبور منی عزیزم بعضی ها با حرفاشون دل من رو میسوزونن. حالا فرداکه تو بزرگ شی و با اختیار خودت و قوه تشخیص خودت ازشون دوری کنی همه رو از چشم مادر!!!!!!!میبینن. من همشون رو واگذار میکنم به خدا. هر چیزی که به اون مغز فندقیشون میاد رو به زبون میارن. تا الان در مقابل هر حرفی که زدن سکوت کردم. انقدر که دیگه چیزی از اعتماد به نفس تو وجودم نمونده اونم من که از هر نظ...
4 بهمن 1392
1